حافظ 4
غزل ۲۷۶
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش
ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار
کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش
تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش
با چنين زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی ياسمين و جعد سنبل بايدش
نازها زان نرگس مستانهاش بايد کشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
کيست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش
غزل ۲۷۷
فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش
دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند ديوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش
صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
غزل ۲۷۸
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بياور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش
کمند صيد بهرامی بيفکن جام جم بردار
که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
بيا تا در می صافيت راز دهر بنمايم
به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمیپيچد سر از حافظ
وليکن خنده میآيد بدين بازوی بی زورش
غزل ۲۷۹
خوشا شيراز و وضع بیمثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر میبخشد زلالش
ميان جعفرآباد و مصلا
عبيرآميز میآيد شمالش
به شيراز آی و فيض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آن جا
که شيرينان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر کن حلالش
مکن از خواب بيدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خيالش
چرا حافظ چو میترسيدی از هجر
نکردی شکر ايام وصالش
غزل ۲۸۰
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پيوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پديد
تبارک الله از اين ره که نيست پايانش
جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بيابانش
بدين شکسته بيت الحزن که میآرد
نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش
غزل ۲۸۱
يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سياه
جای دلهای عزيز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به ياد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش
عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت
هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش
غزل ۲۸۲
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگين دل سيمين بناگوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظريفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان ديگ دايم میزنم جوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گيرم در آغوش
اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دينم دل و دينم ببردهست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
غزل ۲۸۳
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلير بنوش
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوييم آن حکايتها
که از نهفتن آن ديگ سينه میزد جوش
شراب خانگی ترس محتسب خورده
به روی يار بنوشيم و بانگ نوشانوش
ز کوی ميکده دوشش به دوش میبردند
امام شهر که سجاده میکشيد به دوش
دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
محل نور تجليست رای انور شاه
چو قرب او طلبی در صفای نيت کوش
بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمير
که هست گوش دلش محرم پيام سروش
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گدای گوشه نشينی تو حافظا مخروش
غزل ۲۸۴
هاتفی از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خويش
مژده رحمت برساند سروش
اين خرد خام به ميخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
گوش من و حلقه گيسوی يار
روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهيست صعب
با کرم پادشه عيب پوش
داور دين شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
غزل ۲۸۵
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پياله نوش
صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا ديد محتسب که سبو میکشد به دوش
احوال شيخ و قاضی و شرب اليهودشان
کردم سال صبحدم از پير می فروش
گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
ساقی بهار میرسد و وجه مینماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسيد ای محب خموش
ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش
چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش
غزل ۲۸۶
دوش با من گفت پنهان کاردانی تيزهوش
و از شما پنهان نشايد کرد سر می فروش
گفت آسان گير بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آيی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پيغام سروش
گوش کن پند ای پسر و از بهر دنيا غم مخور
گفتمت چون در حديثی گر توانی داشت هوش
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد
زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نيست
يا سخن دانسته گو ای مرد عاقل يا خموش
ساقيا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش
غزل ۲۸۷
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شيرين شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطيف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح
چشم و ابروی تو زيبا قد و بالای تو خوش
هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار
کردهام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماری
می کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش
در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
میرود حافظ بیدل به تولای تو خوش
غزل ۲۸۸
کنار آب و پای بيد و طبع شعر و ياری خوش
معاشر دلبری شيرين و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زيور ز فکر بکر میبندم
بود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میای در کاسه چشم است ساقی را بناميزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
که شنگولان خوش باشت بياموزند کاری خوش
غزل ۲۸۹
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به که از او نيک نگه دارم دل
که بد و نيک نديدهست و ندارد نگهش
بوی شير از لب همچون شکرش میآيد
گر چه خون میچکد از شيوه چشم سيهش
چارده ساله بتی چابک شيرين دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
از پی آن گل نورسته دل ما يا رب
خود کجا شد که نديديم در اين چند گهش
يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سينه حافظ بود آرامگهش
غزل ۲۹۰
دلم رميده شد و غافلم من درويش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش میلرزم
که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش
خيال حوصله بحر میپزد هيهات
چههاست در سر اين قطره محال انديش
بنازم آن مژه شوخ عافيت کش را
که موج میزندش آب نوش بر سر نيش
ز آستين طبيبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ريش
به کوی ميکده گريان و سرفکنده روم
چرا که شرم همیآيدم ز حاصل خويش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنيی دون مکن درويش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنج قارون بيش
غزل ۲۹۱
ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويش
بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش
کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو
بسيار تندروی نشيند ز بخت خويش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خويش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش
ای حافظ ار مراد ميسر شدی مدام
جمشيد نيز دور نماندی ز تخت خويش
غزل ۲۹۲
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
شراب خانگيم بس می مغانه بيار
حريف باده رسيد ای رفيق توبه وداع
خدای را به میام شست و شوی خرقه کنيد
که من نمیشنوم بوی خير از اين اوضاع
ببين که رقص کنان میرود به ناله چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع
به عاشقان نظری کن به شکر اين نعمت
که من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع
به فيض جرعه جام تو تشنهايم ولی
نمیکنيم دليری نمیدهيم صداع
جبين و چهره حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبريای شاه شجاع
غزل ۲۹۳
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع
برکشد آينه از جيب افق چرخ و در آن
بنمايد رخ گيتی به هزاران انواع
در زوايای طربخانه جمشيد فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر
جام در قهقهه آيد که کجا شد مناع
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير
که به هر حالتی اين است بهين اوضاع
طره شاهد دنيی همه بند است و فريب
عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع
عمر خسرو طلب ار نفع جهان میخواهی
که وجوديست عطابخش کريم نفاع
مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
غزل ۲۹۴
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآيد به چشم غم پرست
بس که در بيماری هجر تو گريانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کميت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گيتی راز پنهانم چو شمع
در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست
اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم يک نفس باقيست با ديدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنين
تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع
غزل ۲۹۵
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
به جلوه گل سوری نگاه میکردم
که بود در شب تيره به روشنی چو چراغ
چنان به حسن و جوانی خويشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشيده چو تيغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ
يکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
يکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ
نشاط و عيش و جوانی چو گل غنيمت دان
که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ
غزل ۲۹۶
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من
گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هيچ گشايشی نشد
وه که در اين خيال کج عمر عزيز شد تلف
ابروی دوست کی شود دست کش خيال من
کس نزدهست از اين کمان تير مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
ياد پدر نمیکنند اين پسران ناخلف
من به خيال زاهدی گوشه نشين و طرفه آنک
مغبچهای ز هر طرف میزندم به چنگ و دف
بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست رياست محتسب باده بده و لا تخف
صوفی شهر بين که چون لقمه شبهه میخورد
پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف
غزل ۲۹۷
زبان خامه ندارد سر بيان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر میسودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
قرين آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست
تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار
مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق
فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ريسمان فراق
به پای شوق گر اين ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
غزل ۲۹۸
مقام امن و می بیغش و رفيق شفيق
گرت مدام ميسر شود زهی توفيق
جهان و کار جهان جمله هيچ بر هيچ است
هزار بار من اين نکته کردهام تحقيق
دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم
که کيميای سعادت رفيق بود رفيق
به ممنی رو و فرصت شمر غنيمت وقت
که در کمينگه عمرند قاطعان طريق
بيا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکايتيست که عقلش نمیکند تصديق
اگر چه موی ميانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر اين خيال دقيق
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عميق
اگر به رنگ عقيقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببين که تا به چه حدم همیکند تحميق
غزل ۲۹۹
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غير چه باک
برو به هر چه تو داری بخور دريغ مخور
که بیدريغ زند روزگار تيغ هلاک
به خاک پای تو ای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا وامگيرم از سر خاک
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری
به مذهب همه کفر طريقت است امساک
مهندس فلکی راه دير شش جهتی
چنان ببست که ره نيست زير دير مغاک
فريب دختر رز طرفه میزند ره عقل
مباد تا به قيامت خراب طارم تاک
به راه ميکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک
غزل ۳۰۰
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا اميد وصال تو زنده میدارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش
زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک
رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به که ديگری مرهم
و گر تو زهر دهی به که ديگری ترياک
بضرب سيفک قتلی حياتنا ابدا
لان روحی قد طاب ان يکون فداک
عنان مپيچ که گر میزنی به شمشيرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تويی هر نظر کجا بيند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
نظرات شما عزیزان: