اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر
پيامبر(ص) فرمودند : زماني كه خداوند آدم را خلق كرد و از روح خود در وي دميد آدم عطسه كرد .
خداي بزرگ به او الهام فرمود تا بگويد الحمد لله رب العالمين .
پس خداي به او گفت : پروردگارت ترا در رحمت قرار داد .
پس آن هنگام كه فرشتگان بـر او سجده كردند به خود باليد و به پروردگارش عرض كرد آيا آفريده اي از من محبوب تر داري
پس جوابي نشنيد سپس سؤالش را دوباره تكرار كرد . باز هم جوابي نشنيد . براي بار سوم سؤالش را تكرار كرد . باز جوابي نيامد .
آن گاه خـداي بزرگ فرمود : آري آفريده هايي برتر از تو هستند كه اگر آنان نبودند ترا هم نمي آفريدم .
آدم گفت : آنان را به من نشان بده .
پس خداي متعال به فرشتگان حجاب فرمان داد تا پرده ها برگيرند .چون حجاب و پرده ها برگرفته شد .
آدم پنج روح نوراني در بالاي عرش الهي بديد .
آدم گفت : پروردگارا اينان كيستند
خطاب آمد اي آدم ! اين محمد پيامبر من است
و اين علي امير مؤمنان است ( پسر عموي پيامبر و جانشين اوست )
و اين فاطمه دختر پيامبرم است
و اين دو حسن و حسين فرزندان علي و نوادگان پيامبراند .
سپس خداي متعال فرمود : اي آدم اينان فرزندان تواند
آدم بسيار خشنود شد .
آن گاه كه دچار اشتباه و خطا گرديد . آدم گفت :
پروردگارا ! از تو مي خواهم به حق محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين تا بيامرزي ام و از من درگذري .
پس خداي مهربان بخاطر اين قسم از او درگذشت .
صاحب كتاب ( در ثمين ) در تفسير آيه شريفه قرآن
فتلقي آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم .
سوره بقره آيه 37
منظور از كلمات نام پنج تن آل عبا است : محمد ، علي ، فاطمه ، حسن و حسين .
آدم ساق عرش را نگاه كرد و نام هاي پيامبر و امامان معصوم را ديد . آن گاه فرشته جبرئيل به او گفت :
اي آدم بگو :
يا حميد بحق محمد
يا علي بحق علي
يا فاطر بحق فاطمه
يا محسن بحق الحسن و الحسين
و منك الاحسان .
اي خداي ستوده بحق محمد
اي خداي برتر بحق علي
اي خداي پديد كننده بحق فاطمه
اي خداي احسان كننده بحق حسن و حسين
و احسان و خوبي تنها از توست .
آدم وقتي نام حسين را ياد كرد ، اشكش جاري شد و دلش خاشع و نرم شد و گفت برادرم جبرئيل در ياد پنجمين دلم شكست و اشكهايم روان شد . فرشته جبرئيل گفت : اين فرزندت مصيبتي خواهد ديد كه همه مصيبتها نزد آن كوچك است .
آدم پرسيد برادرم كدام مصيبت
حسين با لب عطشان كشته مي شود در حالي كه غريب و يكه و تنها است ناصر و معيني ندارد و اگر اي آدم او را ببيني او مي گويد :
وا عطشاه ، و اقله ناصراه .
تا آنجا كه تشنگي بين ديدگانش و آسمان چون غبار دودي فاصله مي افكند و ديگر ديد چشمانش كم سو مي گردد .
پس كسي او را جواب و پاسخي نمي دهد . مگر با شمشير و نوشيدن مرگ . پس آن گاه سر از تن او جدا مي كنند چون گوسفندي كه او را ذبح مي كنند و دشمنان به چادر هاي او حمله ور مي شوند. و سرهايشان و سرهاي يارانشان در ميان شهرها بگردش در مي آيد و در حاليكه زنان اسير و دربند همراه هستند .
پس آدم بسيار گريست چون مادري فرزند از دست داده
نظرات شما عزیزان: