حافظ 1
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فيه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در اين ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذيتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاريک میبينم شب هجر
دلم رفت و نديدم روی دلدار
فغان از اين تطاول آه از اين زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
غزل ۲۵۲
گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميکده يک بار دگر
معرفت نيست در اين قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پی يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
عافيت میطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزه شوخش و آن طره طرار دگر
راز سربسته ما بين که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ريش به آزار دگر
بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر
غزل ۲۵۳
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است
درياب کار ما که نه پيداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر
انديشه از محيط فنا نيست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف که ز خيل حوادث کمينگهيست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زندهام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر
غزل ۲۵۴
ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
ای گلبشکر آن که تويی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شيدا مکن غرور
از دست غيبت تو شکايت نمیکنم
تا نيست غيبتی نبود لذت حضور
گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مايه سرور
زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار
ما را شرابخانه قصور است و يار حور
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور
حافظ شکايت از غم هجران چه میکنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
غزل ۲۵۵
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نهای از سر غيب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغيلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
غزل ۲۵۶
نصيحتی کنمت بشنو و بهانه مگير
هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمينگه عمر است مکر عالم پير
نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوی
که اين متاع قليل است و آن عطای کثير
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خويش بگويم به ناله بم و زير
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبير من شود تقدير
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگير
چو لاله در قدحم ريز ساقيا می و مشک
که نقش خال نگارم نمیرود ز ضمير
بيار ساغر در خوشاب ای ساقی
حسود گو کرم آصفی ببين و بمير
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ساقی نمیکند تقصير
می دوساله و محبوب چارده ساله
همين بس است مرا صحبت صغير و کبير
دل رميده ما را که پيش میگيرد
خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير
حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ
که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير
غزل ۲۵۷
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگير
پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير
در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر کشته خويش آی و ز خاکش برگير
ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سيم درباز و به زر سيمبری در بر گير
دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمين لشکر گير
ميل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گير
رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم
گونهام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير
غزل ۲۵۸
هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
غم حبيب نهان به ز گفت و گوی رقيب
که نيست سينه ارباب کينه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست
من آن نيم که از اين عشقبازی آيم باز
چه گويمت که ز سوز درون چه میبينم
ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت
که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز
بدين سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفايی رسد بسوز و بساز
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز
غزل سرايی ناهيد صرفهای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
غزل ۲۵۹
منم که ديده به ديدار دوست کردم باز
چه شکر گويمت ای کارساز بنده نواز
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کيميای مراد است خاک کوی نياز
ز مشکلات طريقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نيست نماز
در اين مقام مجازی بجز پياله مگير
در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز
به نيم بوسه دعايی بخر ز اهل دلی
که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزلهای حافظ از شيراز
غزل ۲۶۰
ای سرو ناز حسن که خوش میروی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببريدهاند بر قد سروت قبای ناز
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز
پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز
صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش
بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز
از طعنه رقيب نگردد عيار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز
دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافت
از شوق آن حريم ندارد سر حجاز
هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز
چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنيد راز
غزل ۲۶۱
درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز
بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز
غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادی روم رخت زدايد باز
به پيش آينه دل هر آن چه میدارم
بجز خيال جمالت نمینمايد باز
بدان مثل که شب آبستن است روز از تو
ستاره میشمرم تا که شب چه زايد باز
بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو میسرايد باز
غزل ۲۶۲
حال خونين دلان که گويد باز
و از فلک خون خم که جويد باز
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر برويد باز
جز فلاطون خم نشين شراب
سر حکمت به ما که گويد باز
هر که چون لاله کاسه گردان شد
زين جفا رخ به خون بشويد باز
نگشايد دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبويد باز
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نمويد باز
گرد بيت الحرام خم حافظ
گر نميرد به سر بپويد باز
غزل ۲۶۳
بيا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نکويی کن و در آب انداز
ز کوی ميکده برگشتهام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
بيار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفی کن
نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز
به نيم شب اگرت آفتاب میبايد
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به ميکده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت
به سوی ديو محن ناوک شهاب انداز
غزل ۲۶۴
خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز
پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آينه پاک انداز
به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سايه بر اين خاک انداز
دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه ترياک انداز
ملک اين مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام در املاک انداز
غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند
پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز
يا رب آن زاهد خودبين که بجز عيب نديد
دود آهيش در آيينه ادراک انداز
چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ
وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز
غزل ۲۶۵
برنيامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر اميد جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دينم در سر زلفين تو
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز
ساقيا يک جرعهای زان آب آتشگون که من
در ميان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
میزند هر لحظه تيغی مو بر اندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم ديد آفتاب
میرود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان میآيد از نامم هنوز
در ازل دادهست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غمهايش سپردم نيست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حيوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز
غزل ۲۶۶
دلم رميده لولیوشيست شورانگيز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز
فدای پيرهن چاک ماه رويان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز
خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبيرآميز
فرشته عشق نداند که چيست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ريز
پياله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخيز
فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نيست هيچ دست آويز
بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگريز
ميان عاشق و معشوق هيچ حال نيست
تو خود حجاب خودی حافظ از ميان برخيز
غزل ۲۶۷
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکين کن نفس
منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصدای ساربانان بينی و بانگ جرس
محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فرياد رس
من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی ديدم از هجران که اينم پند بس
عشرت شبگير کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنايیهاست با مير عسس
عشقبازی کار بازی نيست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
دل به رغبت میسپارد جان به چشم مست يار
گر چه هشياران ندادند اختيار خود به کس
طوطيان در شکرستان کامرانی میکنند
و از تحسر دست بر سر میزند مسکين مگس
نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس
غزل ۲۶۸
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس
بنشين بر لب جوی و گذر عمر ببين
کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس
يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
غزل ۲۶۹
دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس
نسيم روضه شيراز پيک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش
که سير معنوی و کنج خانقاهت بس
وگر کمين بگشايد غمی ز گوشه دل
حريم درگه پير مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشين و ساغر مینوش
که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
زيادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همين گناهت بس
هوای مسکن ملوف و عهد يار قديم
ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ايزد و انعام پادشاهت بس
به هيچ ورد دگر نيست حاجت ای حافظ
دعای نيم شب و درس صبحگاهت بس
غزل ۲۷۰
درد عشقی کشيدهام که مپرس
زهر هجری چشيدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزيدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب ديدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنيدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزيدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدايی خويش
رنجهايی کشيدهام که مپرس
همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامی رسيدهام که مپرس
غزل ۲۷۱
دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد
که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس
به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاين می لعل
دل و دين میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در اين راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای اين که مبين آن که مپرس
پارسايی و سلامت هوسم بود ولی
شيوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس
غزل ۲۷۲
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در ميکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو میرسم اينک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشيند
ای سيل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بين
گو در نظر آصف جمشيد مکان باش
غزل ۲۷۳
اگر رفيق شفيقی درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش
گرت هواست که با خضر همنشين باشی
نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست
بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش
طريق خدمت و آيين بندگی کردن
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار
و از آن که با دل ما کردهای پشيمان باش
تو شمع انجمنی يک زبان و يک دل شو
خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش
کمال دلبری و حسن در نظربازيست
به شيوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور يار ناله مکن
تو را که گفت که در روی خوب حيران باش
غزل ۲۷۴
به دور لاله قدح گير و بیريا میباش
به بوی گل نفسی همدم صبا میباش
نگويمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش
چو پير سالک عشقت به می حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا میباش
گرت هواست که چون جم به سر غيب رسی
بيا و همدم جام جهان نما میباش
چو غنچه گر چه فروبستگيست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا میباش
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی
به هرزه طالب سيمرغ و کيميا میباش
مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا میباش
غزل ۲۷۵
صوفی گلی بچين و مرقع به خار بخش
وين زهد خشک را به می خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبيح و طيلسان به می و ميگسار بخش
زهد گران که شاهد و ساقی نمیخرند
در حلقه چمن به نسيم بهار بخش
راهم شراب لعل زد ای مير عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان يار بخش
يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش
ای آن که ره به مشرب مقصود بردهای
زين بحر قطرهای به من خاکسار بخش
شکرانه را که چشم تو روی بتان نديد
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
نظرات شما عزیزان:

پاسخ:ممنون عزیزم