غزل
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور / کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن / وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن / چتر گل در سرکشی ای مرغ خوش خوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت / دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب / باشد اندر پرد ه بازی های تهران غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند / چون ترا نوح است کشتی بان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید / هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب / جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار / تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
دیگر حرفی نیست که بخواهی یا بتوانی بزنی هر چه بود در غزل حافظ بود.
نظرات شما عزیزان: